مقدمه
این مقاله به یک نکته عمیق در جنگ جهانی دوم اشاره دارد، این مساله فقط دربارهی فلز و موتور نبود، نبرد بین دو طرز تفکر و استراتژی، دربارهی فلسفه تصمیمگیری بود.
آمریکا گفت: «من بهینهسازی نمیخوام، میخوام پیروز بشم.» آلمان گفت: «من بهترین رو میسازم، حتی اگه کم بسازم.»
نتیجه؟ آلمان با تانکهایی مثل Tiger و Panther زرهیتر و مرگبارتر بود، ولی تولیدش کند و پرهزینه بود. در مقابل آمریکا با Sherman تانک سادهتری ساخت، ارزان، راحت برای تعمیر، قابلیت تولید انبوه داشت. در میدان نبرد، در ابتدای جنگ نسبت تلفات آمریکاییها بالاتر بود، اما بهخاطر تیراژ بالا، در نهایت میدان را گرفتند.
در دنیای کسبوکار (و حتی زندگی شخصی) این ماجرا یادآوری میکند که:
کمالگرایی دشمن کارکردن واقعی است.
محصولی که "بهاندازه کافی خوب" و قابل تولید باشد، اغلب از شاهکار بینقصی که هیچوقت به بازار نمیرسد، مؤثرترخواهد بود.- مقیاس، خودش یک مزیت استراتژیک است.
اگر بتوانی چیزی بسازی که بهسرعت تکرار بشه و نگهداری آسونی داشته باشد، حتی با کیفیت پایینتر، در عمل قویتر خواهید شد.
انعطاف و لجستیک از قدرت خالص مهمتر است.
Sherman هرجایی تعمیر میشد. Tiger اگر گیربکسش خراب میشد، باید جرثقیل مخصوص می آمد.
در زندگی هم همین صدق می کند: سیستمی که دوام و سازگاری دارد، بیشتر از سیستمی که فقط در حالت ایدهآل میدرخشد، جواب خواهد داد.سرعت تصمیمگیری و یادگیری جمعی، پیروزی می آورد.
آمریکاییها با هر نسل از تانک و هر نبرد، سریعتر یاد گرفتند. آلمان غرق در طراحی "کاملتر" شد.پیروزی اغلب با کسانی است که میتوانند اشتباه کنند و بلافاصله جبرانش کنند، نه با کسانی که نمیخواهند اشتباه کنند.
خلاصه:
آلمان فکر کرد مهندسی برنده است. آمریکا فهمید سیستم در نهایت برنده خواهد شد.
در کسبوکار هم معمولاً نه بهترین محصول، بلکه بهترین سیستم توزیع، تولید، بازاریابی و فروش و درنهایت کیفیت تصمیمگیری برنده است.